بدخوابی -دیر یا زود- مرا خواهد کشت انگار؛ دارم مطمئن میشوم که حتماً چنین خواهد کرد؛ اگرنه فوراً.
مدتی است، شاید بیش از دو ماه، که رؤیاهای بسیاری میبینم و بسیار مشوش. عموماً هم آغشته به هراس و همراه ترس. همان اضغاث احلام[1]خوابهای شوریده و درهم و برهم و پریشان که تأویل آن از جهت اختلاطها راست نیاید. خوابهای پریشان که تعبیر … Continue reading اما در ژانر کابوس. انگار هم که این چند ماه بیشتر. ربطی به کار و دانشگاه پیدا میکند تقریباً هر بار–مثلاً این که کد کذا اجرا نمیشود یا بخشی از دادههایی که در پژوهشهای مورد ارجاعم جمعآوری شده بودند عیوب و نواقص فاحشی دارند.
همیشه هم آشنایانی در این خوابها دخیل اند: دوستان، همکلاسان، همکاران، و صدالبته خاطرخواستههای[2]جایی دیده بودم کسی ‘کراش’ (crush) را «خاطرخواهی» معادل کرده بود. معنای دقیقتر آن عبارت است از شیفتگی مختصر … Continue reading گذشته و حال. بعضاً هم غریبههای یکی-دو-بار-دیده. گاهی استخوانهای کسی از گور خاطرات دفن-و-فراموش شدهام بیرون میزند و گاه باشد که رؤیا قابی میگیرد از کنج یا پسزمینهی صحنهای بیاهمیت در تجربهای بیاهمیتتر. لابد بس که روان انسان عجیب است–هرچند که گمانههایی دارم حول نقش بیوشیمی مغزم در این رؤیاها.
اما گاه هست که عجیبتر هم میشود این خوابهای پریشان و غریب. زمانی شیفتهی کفشی با رنگی خاص شده بودم که جایی، حتا در آمازون، برای خرید آنلاین نیافته بودمش. چند ماه پیش با عزیزی مغازه-به-مغازه دنبالش رفته بودیم که نیافتیمش. چند شب پیش خواب آن کفش را دیدم؛ روی زمین افتاده بود در میان رؤیایی شلوغ. فردایش آمازون را -بعد مدتها- باز کردم و دومین چیزی که در صفحهی نخست پیشنهاد داده بود ببینم همان کفش بود، با رنگی کمی متفاوت.
شاید دوم دبستان بودم که معمایی را سر صف صبحگاه شنیدم: «آن چیست که حتا خدا نیز نمیبیند؟» چیستانی که برای توحیدِ آن سن و سال ما جوابی بدیع داشت: «رؤیا». بعد این رؤیای کفش -و فردای آمازونِ آن- در این فکر رفتهام که گویی دیگر حتا خوابهامان هم برای خودمان نیست–آخرین سنگری که قرار بود حتا از ‘دیدرس’ خدا هم -هر چه قدر هم که ‘سمیع’ و ‘بصیر’ باشد- مخفی بماند.

غیر اینها هم خوابم رشکبردنی نیست چندان–اگر اصلاً. در یکی دو ماه اخیر شبی را سراغ -و در واقع به خاطر- ندارم که حداقل یک (بلکه دو) بار از خواب نپریده باشم؛ گاه با کابوس، گاه با احساس نیاز قضای حاجت بیهنگام، گاه هم بیدلیلی که برایم معلوم شده باشد بعدش–یا صبحش. عموماً بین دو و سه، چهار و پنج، و شش و هفت؛ به مثابهی سنگریزههایی لای غذا و بین دندان، البته بسیار بزرگتر از آنچه آدمها -آن هم هر از چند گاهی- در غذاهای روزمرهشان تجربه میکنند.
حافظهام، با همهی عیوب حقیقتاً نگرانکنندهاش، حکایت از آن دارد که صبحها با کابوس بیدار میشوم عموماً. کابوسهایی که بیشتر به کار مربوط است به وصفی که گذشت. شاید با (و برای؟) همین است که پیش از زنگِ هشت و نیم بیدار میشوم، الآنها که آفتاب حدودهای یک ربع به نه میزند. رؤیاهای منتهی به بیداری نهاییام حول کار میچرخد بیشتر. انگار.
صبحها بعد همان هشت و خردهای، که برای نمازِ لبطلاییِ این روزهای کوتاه -با کیفیتی که گذشت- بیدار میشوم، به سختی خوابم میبرد–اگر اساساً ببرد. تقلای عموماً-نافرجام برای خوابِ بعدِ این بیداری توشهای ندارد برایم جز درازکشیدنی عذابآور که جسم بفرساید و روان بیازارد و ذهن بیفگارد. خواب نوشین بامداد رحیل بر من حرام شده باشد انگار. ختامُه مِسکِ[3]که مُهرِ آن [شراب] از مشک است – مطففین، 26. این گونه خوابِ این رنجور.
ایامی که آفتاب زودتر میزد یا دوشنبههایی که صبح زود (در واقع، نُه) درس داشتم کی و چهگونه برمیخاستم؟ تنها خاطرم هست که در صبحهای سرد دوشنبه همواره، عموماً سوار بر دوچرخهای که زمهریر و باران بر صورت میکوبد، گذشتهام را ورانداز میکردم تا معلومم شود کجای راه را اشتباه آمدهام که درسی را در چنین زمان و وضع نفرینشدهای ثبتنام کردهام. تا برسم به کلاس. هر هفته. بیش از این اما بر لوح خاطرم نقشی باقی نمانده از آن ایام. گفتم که حافظهام -بسیار- معیوب است؟
شاید دوم دبستان بودم که معمایی را سر صف صبحگاه شنیدم: «آن چیست که حتا خدا نیز نمیبیند؟» چیستانی که برای توحیدِ آن سن و سال ما جوابی بدیع داشت: «رؤیا».
دیشب خوابم تا سه و نیم به تأخیر افتاد. بعد از یکی دو ماهی که هزار جهد بکردم که -حتا در دوازده شبِ تعطیلات زمستانه- حوالی دوازده و یک به خواب رفته باشم. بین یازده و نیم و دوازده به پیشواز اضطراب اجتماعی در ارتباط کلامیِ بعد تعطیلات با همکاران رفتم. تا حدود یک ذهنم درگیر رویدادی اخیر بود در سیاست ایران. اما بعدش چرا خوابم نمیبرد؟ کاش میدانستم. و کاش لااقل دیگر خوابِ کار نمیدیدم.
امشب هم، بعد روز پرکار و البته خمار از خستگی دیشب، ده و نیم به بستر رفتم بلکه خواب بر چشمم بیاید. شاید دو ساعتی تپش قلب خویش میشنیدم در تاریکی مطلق اتاق و زیر پتوی گرم خویش. بعدتر هم تلاشهایی کردم که ذهنم را خالی کنم بلکه خوابم ببرد؛ چت کردن با تنها ایرانیای که در توییتر آنلاین بود و غر زدن در گروه واتسآپ دوستان اینجا–که البته بیخوابی را چاره نکرد.
اما چرا؟ جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال؟ احتمالاً نه. تا حدود سه که نوشتن این سطور را آغاز کردم و اینجا به پایان میبرم: چهار و چهل و چهار دقیقهی بامداد، در حالی که نه خوابرفتنها و خوابماندنها و بیدارشدنهام در اختیار خودم است، نه رؤیادیدنهام در تملک خودم.
_________________________________________________
پانوشت
↑1 | خوابهای شوریده و درهم و برهم و پریشان که تأویل آن از جهت اختلاطها راست نیاید. خوابهای پریشان که تعبیر درست نداشته باشند و به جهت اختلاط احوال معقول و غیرمعقول راست نیاید. قالوا اَضغاث ُ اَحلام و ما نحن بتأویل الاحلام بعالِمین (یوسف، دهخدا، با کمی تغییر.) |
---|---|
↑2 | جایی دیده بودم کسی ‘کراش’ (crush) را «خاطرخواهی» معادل کرده بود. معنای دقیقتر آن عبارت است از شیفتگی مختصر اما قوی نسبت به کسی، خصوصاً کسی که دستنیافتنی است. |
↑3 | که مُهرِ آن [شراب] از مشک است – مطففین، 26. |
محمد بن أبي عبد الله (عليه السلام)، عن سهل بن زياد، عن علي بن أسباط، عن الحسين بن زيد، عن درست بن أبي منصور، عمن حدثه، عن أبي عبد الله (عليه السلام) قال: ستة أشياء ليس للعباد فيها صنع:
المعرفة والجهل والرضا والغضب والنوم واليقظة».