لیلت عزیزم!
سلام، کریسمس، مبارک. سالهایت چون شاخههای کاج سبز و روزهایت چون چراغ های روی شاخه رنگی باد!
نمی دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه مینویسم؛ نامههایی که به تو نمیرسند؛ نامه هایی که تا ژانویهی بعد، روی میزم میمانند.
لیلت! من سال هاست به نیمهی ناتمام آن میهمانی فکر میکنم. من سالهاست که دلم میخواهد آن حرفها را تمام کنم؛ ولی باز میترسم؛ درست همانطور که آن شب ترسیدم. اعتراف میکنم که ترسیده بودم.
عزیز! مسیح تو در دسترس بود؛ باور کردنی، نزدیک، و میشد به او دست کشید و لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود؛ کسی اگر خار در چشمهایش باشد و استخوان در گلویش1 لمس کردنش، آسان نیست—هست؟
مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمیشد باورش کرد. چیزی اگر میگفتم، تو فکر میکردی تخیل شاعرانهی من است و او خیال نبود. به نشانیهای پایان نامه نگاه کن، به کتابهایی که اسم بردم، و باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است.
لیلت! من امشب برای این که باز تو را نزدیک حس کنم، تمام انجیل را ورق زدم و کلمه-به-کلمه مسیحت را نفس کشیدم. بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم، نشد. بالشم آهسته خیس شد؛ مسیح سخت گیر من، اینسو ایستاده بود و مسیح سهل گیر تو، آنسو. و من لابه لای تصویر این دو مرد، می گریستم!
حواریان نشسته بودند. مسیحت آب آورد و پای همه را شست؛ با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم بر می آمد.2
چه دوست داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش میخواهد بپرد و دستش را ببوسد. کاش من پطرسِ او بودم؛ لوقای
او؛ شمعون او؛ حواری او؛ ولی نیستم. من، یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمیشوید—که دست حواری را قطع می کند.
مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آنها که هر روز دامن عبایش را میبوییدند. جُرم، جُرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد؛ خونچکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت.
«ابن الکواء»، دشمنی است در انتظار فرصت؛ جلو میآید و با نگاهی پر از رحم و پر از دل سوزی میپرسد: «دستت را که برید؛ مرد؟» مرد که دست خون چکان خودش را با خویش به خانه میبرد، بریدهبریده و در میان گریه گفت: «دستم را شجاع مکی برید؛ با وفایی بزرگوار.»
– دستت را بریده، تو باز به این نام ها او را میخوانی؟
– چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزرگوار با وفا؟
ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است!3
من، یوحنای مسیحی هستم که دست را میبُرد و دل را میبَرد. من به شمشیرش بوسه می زنم؛ حتی اگر لبه اش زبانم را ببرد.
ولی انصافاً لیلت! این مرد آیا باور کردنی است؟ از این حرفهای عجیب، آیا میشد آنشب برای جان گرسنهی تو لقمهای گرفت؟
من آن شب از اینکه چشمهای تو انکارم کنند ترسیدم. دیدن انکار در چشم های دوست زخم بدی است—نیست؟
مسیح من، سخت گیرتر از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانهی صدای من، او را باور میکردی؛ بعد میشد آیا هیچجور جوابت را داد؟
تو اگر نه با لب، با چشم، حتماً میپرسیدی که «چطور میشود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است؟» و من، چه بی جواب بودم آن شب—و چه عاشق.
و امشب، بین تصویر این دو مرد، چه سرگردان ام!
مجسمه در دستهای مسیح تو بود؛ مجسمهی کبوتری گِلی. در او دمید. کبوتر، جان گرفت و پرواز کرد4 و همه ایمان آوردند؛ درست همان طور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه، چقدر آدم دلش می خواهد به این پیامبر ایمان بیاورد!
همام آمد؛ آدم گلی. گفت: «حرف.» گفت: «تشنه ام.»
مسیح من گفت: «برو خوب باش؛ خدا با خوبان است.»
همام گفت: «نه، بیش از این. من تشنه ام. خوبان کی اند؛ چهطور اند؟»
مسیح من میتوانست بگوید: مؤمن اند؛ نماز می خوانند؛ روزه، صدقه، خمس—مثل همه آن چه پیغمبران تاریخ گفته اند.
ولی نگفت. او که مثل همه نبود.
گفت: «دنیا آنها را می خواهد، اما آنان نمی خواهندش؛ اسیرشان می کند، اما جانشان را می دهند تا آزاد شوند».5
گفت: «اگر اجلی که خدا خواسته، نبود، لحظهای جانشان در کالبد نمیماند؛ پَر میکشید».
گفت: «خوف مانند چوبی که میتراشند، آنها را میتراشد. مردم میبینندشان و میگویند: “آنها بیمار اند.” اما آنها بیمار نیستند. میگویند: “دیوانه اند” و آنها دیوانهی چیز بزرگی هستند».6
باز گفت و گفت و گفت. و همام، چون صاعقهزدهای، بیهوش شد؛ خشک شد، مجسمه شد، و مرد.
دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد و دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت—چه شباهتی!
از من نپرس چرا او با انسان چنین میکند. از من نپرس چرا او معلم تکلیفهای سخت، امتحانهای شاقّ، و جریمههای بزرگ است. دست روی دلم نگذار که دلم زخم است؛ زخمِ تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سختگیرش، عاشقانه از شوق میلرزد.
او پنهانیترین لایهها را هم زلال میخواهد. او کوچکی روحم را جریمه میکند—حتی اگر هزار رکعت نماز همراه آورده باشم.
وقتی عیسای انجیل متی نصیحتم میکند، کودک میشوم؛ همه چیز ساده و کودکانه میشود و مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف، از گناهانم پاک میشوم؛ شاد می شوم و میتوانم از شادی برقصم.
اما روبه روی کتاب خطبههای او ناگهان بزرگ میشوم؛ او ناگهان تمام شادیهای حقیر کودکانه را میگیرد و همهی سختیهای شگرف، رنجهای ژرف و اندوههای سترگ را در کولهام میریزد—و من باید از غم خلخالی که در دوردستها از پای زنی کشیدهاند، بمیرم؛7 چون مرا بزرگ میخواهد.
به جای شادیهای کودکانه، باید لذت بهجتهای عمیق را بچشم. باید دیوانهی امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید… نمیدانم او… او همان امانتی نیست که کوهها نکشیدند؟
لیلت! حرفهایم تمام شد و تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم، باز آن میهمانی ناتمام میماند.
مسیح ما هم مصلوب شد.
کاش می شد این جمله را همینطور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نکرد؛ اما نمی شود. ما مسیحمان را خودمان مصلوب کردیم؛ با دست ها و دل های خودمان. باورت میشود؟
لیلت! باورت میشود من نمیدانم یوحنای او هستم یا یهودای او؟ اقلاً تو میدانی که اگر روز مرگ عیسی بودی، پطرس بودی و در دِیری دور، سر به دیوار نهاده، میگریستی. و این تنها یهودا بود که کنار صلیب ایستاده بود و نگاه میکرد؛8 ولی من نمی دانم، چون همه بودند.
یهودا و یوحنا، دست در دست؛ محبین غال و مبغضین قال، شانه در شانه؛ آنها که تا مرزهای پرستش دوستش میداشتند و آنها که خونش را تشنه بودند. همه بودیم. صف در صف ایستادیم و نگاه کردیم.
چوب صلیبش را از مرغوب ترین چوب ها تراشیدیم؛ براق ترین چوبی که درختی داشت. چون ما دوستش داشتیم و عاشقش بودیم. سکویی از بهترین سنگها برای بالا رفتنش ساختیم و خانقاهی از بهترین نما. نمیتوانستم بگویم او را چهطور آوردیم؛ اگر خودش در خطبهای توصیف نکرده بود: او را چون شتری سرکش9 کشیدیم تا بالای سکو!
ما دوستش داشتیم؛ میخواستیم بالا باشد.
نتوانستیم او را بالا ببریم. قهرمان خندق و خیبر بود. هیزم آوردیم. آتش به پا کردیم. از آتش نه، از آنها که در آتش می سوختند، ترسید. قدم برداشت و از سکویمان بالا رفت و ما هلهله کردیم: «سیاست نمی داند.»
صلیب، آماده بود و او بر سکو بود. پیراهنی از پشم بر تن داشت و ردایی، و بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانیاش چون زانوی شتر، پینه داشت.10 آن بالا ایستاد؛ رو به رویمان، چشم در چشم؛
«مردم! من پندهای همهی پیامبران را به شما رساندم. آنچه را باید گفت، گفتم. با تازیانهام، ادبتان کردم. اما پند نگرفتید؛ هر جور که خواستم به پیشتان برانم، پیش نرفتید. به هم نپیوستید. شما را به خدا! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید که راهتان را هموار کند و شما را به حق برساند؟»6
و ما در انتظار پیشوایی غیر از او نبودیم و فقط او را میخواستیم؛ او را، بیش از آن که باید، میخواستیمش! در چشمهایش، خنجری بود که وجدانمان را تیغ میزد. چشم از او گرفتیم و به زمین خیره شدیم؛ به خاک، مثل همیشه به خاک.
شمشیرش را از کمرش باز کردیم و گفتیم: «حکمیّت.» نه این که فکر کنی شمشیر او بر زمین افتاد—نه، ما مردم مقدسی هستیم. آن را روی دست گرفتیم، دادیم مرصّع نشان کنند، نگین بزنند، تا به دیوار بزنیم و ببوسیم و متبرک شویم.
… صلیب آماده بود. او، بیردا و بیشمشیر، ایستاده بود و ما هلهله کردیم: «بجنگ!»
او به جای خالی شمشیرش خیره ماند. ما زمزمه کردیم: «می ترسد؛ جنگ نمیداند.»
گفت: «برادران من که خونشان در صفین ریخته شد، زیانی نکردند؛ چون چنین روزی را ندیدند تا جامهای غصه را سر بکشند و از آب گل آلود اینگونه زندگی بنوشند.»11
ما هنوز چشممان به خاک بود. سر خم کرده بودیم تا نگاهمان در هم نیامیزد.
او آن بالا بود؛ بیردا و بیشمشیر.
لیلت! اگر این جمله را کتاب تاریخ ننوشته بود، من غلط میکردم که بنویسم.
ناگهان دست بر محاسن خود زد و هایهای گریست: «کجا رفتند برادران من که در راه حق جان سپردند؟ کجاست عمار؟ کجاست ابن تیّهان؟ کجاست ذوالشهادتین؟ کجایند آدمهای مثل آنها که بر عزمهایشان استوار بمانند»؟6
ما بودیم و آنها نبودند. ما بودیم و حواریین او نبودند؛ عمار نبود. ابن تیّهان نبود. مالک نبود. همه را پیش از او کشته بودیم.
نه این که فکر کنی میخواستیم خیانت کنیم. نه؛ تنهایی، او را مقدستر میکرد—و ما مردم مقدسی بودیم.
بعد چشم از چشمهایمان گرفت و نفس راحتی کشیدیم و ما سر بلند کردیم. فکر نکنی سرش را خم کرد. نه، بالا را نگاه میکرد؛ دعا میخواند و ما همه گریه کردیم.
میدانی لیلت؟ ما دعا خواندنش را دوست داشتیم.
کاش فقط دعا میخواند. کاش چشمهایش خنجر نداشت. کاش ملامت نمیکرد. کلمه-به-کلمه دعایش را حفظ کردیم تا هر هفته و هر ماه بخوانیم.
باور کن ما مردم مؤمنی هستیم.
صلیب آماده بود. او آماده بود. ما به تماشا ایستاده بودیم.
دستهایش را گشود تا برای آخرین بار، به آغوشش بخواندمان. «چیزی بپرسید، پیش از اینکه از دستم بدهید».12
فکر نکن که دلمان نمیخواست به آغوشش برویم؛ می خواستیم، ولی آنجا، در آغوش او، بوی عجیبی میآمد که بوی خاک نبود. ما بی بوی خاک نفسمان بند میآید.
لیلت! ما مجبور بودیم؛ میفهمی؟ مجبور بودیم.
آغوش او، هنوز باز بود و آن بوی عجیب میآمد. ما همه کبود شده بودیم و خاک میخواستیم. حالمان را نمیفهمیدیم. ما سه دسته شدیم: قاسطین، مارقین و ناکثین؛ سه میخ.
ناکثین، دستهایش را به صلیب کوبیدند. خون فواره زد؛ از دلش یا دستش؟ نمی دانم؛ درست نمی دیدم. تقصیر خودش بود. چرا که هر وقت ما را می دید، آغوش میگشود. ما دوست داشتیم تصویر او را همانطور روی آغوش باز، برای خودمان ثابت نگه داریم. برای همین، میخ ها را زدیم و مصلوبش کردیم؛ چون او را دوست می داشتیم.
آخ، فکر نکنی ما مردم حق ناشناسی هستیم. همان لحظه که با یک دست میخ سوم را میزدیم، با دست دیگر از او تصویر میکشیدیم؛ شمایلی طلایی. و همه بر گردنهایمان آویختیم تا هر روز به لب بگذاریم و ببوسیم شمایلش را؛ نامش را، …
تمام شد. همه چیز تمام شد. او مصلوب شد و ما…
لیلت! نامهای که باز روی میزم تا ژانویهی بعد میماند، تمام شد. کاغذم خیسِ خیس است. راستی باز هم بگویم: «کریسمس مبارک!»
[فاطمه شهیدی]
- نهج البلاغه، خطبهی 3 (خطبه شقشقیه): «فَصَبَرْتُ وَ فِی الْعَینِ قَذًی وَ فِی الْحَلْقِ شَجًا».
- انجیل یوحنا، شمارهی 13
- مجلسی، بحارالانوار، ج 40، ص 281 – 282؛ فخر رازی، تفسیر کبیر، ذیل آیهی 9 سوره کهف.
- مائده، آیهی 110؛ «وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ کهَیئَةِ الطَّیرِ بِإِذْنِی فَتَنْفُخُ فِیها فَتَکونُ طَیراً بِإِذْنِی».
- نهج البلاغه، خطبهی 193.
- همان.
- خطبهی 72
- انجیل لوقا، شمارهی 22.
- نهج البلاغه، نامهی 28.
- خطبهی 177.
- خطبه ی 177.
- خطبهی 189.