دیباچه | والله خدا کند.
گفتند «فاطمیه کدام است؟ کوچه چیست؟
افسانه باشد این همه …» گفتم «… خدا کند»[1]سید حمیدرضا برقعی
پردهی اوّل | خانهی دختر، کوچ پدر.
عایشه میگوید که:
فاطمه را بخواند و با او سخنی پنهان بگفت.
فاطمه بگریست.
پس سخنی دیگر بگفت.
فاطمه بخندید.
من هیچ کس را ندیدم که بهتر مشابهت داشت به رسول در سخن گفتن، که فاطمه. و چون در پیش رسول آمدی، رسول دست او فراگرفتی و بوسه دادی و به جای خویشتن بنشاندی. گفت: «یا فاطمه، خدای خشم گیرد از برای خشم تو و خشنود شود از برای خوشنودی تو.»
جبریل گفت: «یا احمد، خدای مشتاق است به دیدار تو. اینک ملک موت دستوری میخواهد که در پیش تو آید! و هرگز از هیچ کس دستوری نخواسته است پیش از تو و پس از تو هیچ آدمیای [را] دستوری نخواهد.»
ملک موت بر در سرای آمد[2]و آن سرای فاطمه بود و گفت: «درود خدا بر شما باد ای اهل بیت و منتهای رحمت و مبلّغ رسالت! دستوری هست که درآیم؟»
فاطمه گفت: «ای بنده ی خدای، رسول خدا مشغول است. به تو نمیپردازد.»
پس یک بار دیگر آواز داد.
تا سه بار آواز داد.
رسول آن بشنید. گفت: «در باز کن! که آن عزرائیل است. می بار خواهد تا درآید و جان من بردارد. که خدا او را فرموده است که “تا رسول من تو را بار ندهد، در نزدیک وی مشو.” [3]يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَن يُؤْذَنَ لَكُمْ | احزاب، 53. بگو تا درآید.»
بانگ و خروش در میان اهل بیت برآمد.
فاطمه به بالین رسول آمد. روی بر روی او نهاد. گفت: «یا ابتاه! مرا همی فرا که سپاری؟»
گفت: «فرا خدای نیکوکار و مهربان.»
ملک موت از در درآمد. [4]قاف: بازخوانی زندگی آخرین پیامبر از سه متن کهن فارسی، ویرایش یاسین حجازی، صص 1078 و 1082-1084
پردهی دوم | حیران، لال، سرگردان.
از هجوم عام بر ناموس خاص لایزال
عقل حیران، طبع سرگردان، زبان لال است، لال[5]آیتالله محمدحسین غروی اصفهانی، کمپانی
پردهی سوم | چنان که افتد و دانی.
یک شهر خشم و کینه در آن کوچه مانده بود
دست تو را چهگونه ز مولا جدا کند؟
باور نمی کنم که رمق داشت دست تو
… مجبور شد که دست علی را رها کند
تو روی خاک بودی و درگیر خار بود
چشمی که «خاک را به نظر کیمیا» کند
نفرین نکن، اجازه بده اشک دیدهات
خاک معصیتزده را کربلا کند
زخمی که تو نشان علی هم ندادهای
چیزی نمانده سر به روی نیزه وا کند
باید شبانه داغ علی را به خاک برد
… نگذار روز راز تو را برملا کند[6]سید حمیدرضا برقعی
پردهی چهارم | ولی، نشد.
گفتم که شاید او بتواند ولی نشد
خود را ز پشت در برهاند ولی نشد
گفتم که شاید این درِ چوبی پس از لگد
در بین چارچوب بماند ولی نشد
می خواست فضّه قبل هجوم حرامیان
خود را به پشت در برساند ولی نشد
زهرا تلاش کرد که از زیر دست و پا
خود را کنارتر بکشاند ولی نشد
با بازوی شکسته خود خواست شعله را
… از پای چادرش بتکاند، ولی نشد
لبریز شوق بود که در گوش محسناش
… یک روز علی اقامه بخواند، ولی نشد[7]شاعر را نیافتم.
پردهی پنجم | گاهی، دمی.
مسمار در را گو: «دمی!
ویران مکن باغ نبی؛
بسته شده دست علی …»
پردهی ششم | مزن.
تبت یدا ابیلهب! ای بیحیا! مزن
… دست جنون به غیرت آل عبا مزن
قدّ مرا به قامت سَروَش عصا مکن
اینگونه زخم بر جگر مجتبی مزن
سیلی مزن به روح دو پهلوی مصطفی
… ضربه به جسم و جان رسول خدا مزن
دیوار از خجالت او سرشکسته شد
با هر دو دست مادر مظلومه را مزن
اینگونه نقد مزد رسالت که می دهد؟
ممتد مزن، به پشت مزن، بی هوا مزن
پردهی هفتم | خدا کند، ولی، بنا نبود.
تو دیدی و حَسَنم دید رنج مادر را
… خدا کند ز برادر صبورتر باشی
ببخش مادر خود را که با خود آوردت
… بنا نبود که آن روز پشت در باشی2
پردهی هشتم | معمّا.
شستم ز چادر تو رد پای قوم را
این جای دست کیست که اصلاً نمیرود؟
پردهی نهم | … جان خودم.
در خانه روسری به سرت قاتل من است
قتل کسی به پارچهای نخ نما نشد
جان خودم قسم، که همین چند روز پیش
گفتم که کج کنم سر این میخ را نشد2
پردهی دهم | بگو، چهگونه؟
با من گفتی: «مرا شبانه غسل بده،
مرا شبانه کفن کن.»
من،
من،
بگو من چهگونه آفتاب را،
شبانه در خاک کنم؟
پردهی یازدهم | «اختیار چیست؟»
مانده حیران بر که گرید آسمان
بهر مادر؟ یا پدر؟ یا کودکان؟2
پردهی دوازدهم | آستین به دندان.
دستی که بسته بود، میشست بیصدا
دستی که خسته بود، در زیر نور ماه
گلبرگ گل کبود، گلها فسرده بود
جرم علی چه بود؟ روی عدو، سیاه!
پردهی سیزدهم | بلی، همو.
سکوت کرد علی سالهای پی در پی
همان علی که در قلعه را ز جا کندهست
همان علی که به توصیف او قلم در دست
مردّدم بنویسم خداست یا بنده است4
پردهی چهاردهم | بیدل و چاره.
باید از این به بعد علی بین گریهاش
… فکری برای خندهی آن چل نفر کند
در را به هم زدند، به هم ریخت زندگیش
… از این به بعد با چه دلی رو به در کند؟2
پردهی پانزدهم | راز میداری؟
بگذار کس نداند در پشت در چه بگذشت
من لب نمیگشایم، محسن زبان ندارد
هر کس سراغم آمد، با او بگو که «زهرا
قدرش عیان نگردید، قبرش نشان ندارد»2
پردهی آخر | هنوز.
هنوز از آنچه گذشتهاست بر در و دیوار
به خانه چند دلِ کودکانه میلرزد
هنوز کوچه به کوچه، حکایت از مردیست
… که دستِ بستهی او عاشقانه میلرزد2
مؤخّره | ببخشید، گلوگیر شده بود.3
نمیخواهم برنجانم دلی را بی سبب، امّا
چهگونه قتل یک مادر، چهل تن متّهم دارد؟5
___________________________________________________
- شعری با مطلع مشابه ولی از زبان یکی از اصحاب را گروه مسلم در سال 93 در نوا-نمایش «در های کج» اجرا کرده بود، اینجا بیابید.
- محسن ناصحی
- با صدای علی فانی، از اینجا بشنوید.
- سید حمیدرضا برقعی
- کاظم بهمنی
پانوشت
↑1, ↑6 | سید حمیدرضا برقعی |
---|---|
↑2 | و آن سرای فاطمه بود |
↑3 | يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَن يُؤْذَنَ لَكُمْ | احزاب، 53. |
↑4 | قاف: بازخوانی زندگی آخرین پیامبر از سه متن کهن فارسی، ویرایش یاسین حجازی، صص 1078 و 1082-1084 |
↑5 | آیتالله محمدحسین غروی اصفهانی، کمپانی |
↑7 | شاعر را نیافتم. |