روان‌نگاشت یک | لا مِساس در تاریکی

«دارم جنبه‌های جدید و مرموزی از روانم رو کشف می‌کنم. خیلی عجیب‌ه ها، یه زمانی روان‌ام چونان موم در دست من بود،»

این جمله قرار بود مفتاح دو سه توییت‌ای باشد که نگذاشتم کارشان به زادن بکشد، که هدر می‌رفت. امّا ادامه‌اش:1

… اگر در مقابله با برخی تغیّرات ش عاجز بودم، حدّ اقل می‌دانستم تسلیم چه شده‌ام.

یعنی مثلاً وقتی چهار ماه پیش با مفید قدم می‌زدم و از همه‌چیز می‌گفتیم. نمی‌دانم چه قدر تا قبل این حرف زدیم، و در چه میادین‌ای چوگان سخن تاختیم:

از همان شب هایی بود که چارتار می‌گفت:

ای داد و ای فریاد
از این شب بی‌خواب
که غصه می‌پاشد
به خلوتم مهتاب

القصه قدم‌هایی قبل یا بعد همین بار بود که اندوهان خویش گفتمش، و گفتم «ببین، من ظرف خویش‌تن شفّاف می‌بینم؛ تک‌به‌تک المان‌های این اندوه را می‌شناسم، به علّت و ریشه و محمل و موعد. از ترافیک بی‌توجیه تا استیشن، تا جا گذاشتن بلیت و صدور مجدّد آن و از دست دادن دو قطار، تا باعجله رسیدن و باعجله برگشتن و رسیدن به آخرین متروی بروکسل و گم‌شدن کارت متروی 14 یورویی، تا نگرانی انتقال وجه.» ولی این دانستن چیزی از تلخی اندوه نکاست و نمی‌کاهد، مع‌الأسف. هرچند جلوی زیاده سوزی بلا وجه را بگیرد.

تا گذشت و گذشت و حکمِ آن‌چه که می‌فرمود و «آن‌چه تو با ما کردی»، و ما با آن غیرُ مشارٍ الیه هم مروّت می‌کردیم، هم مدارا؛ و پذیرفته بودم که یکی/فرآیندهایی هست که هم بگریاند هم بخنداند، چه از بیوشیمی اندام ژله‌ای مغز باشد، چه به افزاره‌های قدسی‌اش، که خود داناتر است و ولی‌اش.

فی‌المثل،

و نیم ساعت بعد تر،

امّا زمانه‌ای رسید که مکانیزم دانستمی، ساینس مربوطه از بر بودمی، به این‌وآن گفتمی از عارف و عامی، ولی سرکنگبین [لیترالی] صفرا فزودی، اساسی؛ [lock_content]یعنی از شدّت زیادی سطح لیتیم مسمومیت دادم و به اورژانس افتادم، ولی مانیای شدید مستولی شده، مخالف هر آنچه علائم بالینی که لیتیم دارد. [/lock_content]این‌جا نیم‌نقطه‌ی عطف‌ای بود در مدل کلان الاهیات تنزیهی من. شاید وقت دیگر نگاشته شد.

بگذریم. وقتی ایران رفتم، سید مسعود گفت «این کیس یه مقاله ست، این‌قدر نادر و عجیب. این راه جدید رو که می‌گم به تراپیست [lock_content]و روان‌پزشک  [/lock_content]اون‌جا منتقل کن» و وقتی برگشتم اینِکه2 گفت «شاید این راه‌کار ما اصلاً جواب نمی‌ده، شاید [lock_content]لیتیم‌ [/lock_content]کار نمی‌کنه مطلقاً.»

القصه که تغییر دادیم راه و روش را[lock_content]. به لامیکتال پناه بردیم[/lock_content]، همان‌گونه که سید مسعود تشخیص بداده و تجویز بکرده.

بحمدالله [lock_content]آلرژی ندادم و [/lock_content](لااقل تا الآن) به‌خوبی اثر گذاشته.

به اینِکه ایمیل زدم که اوضاع خوب است و من متعادل و این‌ها، که خیلی خوشحال شد و امیدوار.

امّا بازهم «مرا خود با تو چیزی در میان هست؛»

از آن روز ها بدین سو این‌گونه شد که به‌روزهای روان3، چیدمانِ اندرونه را می‌چیدم، و چون تاریکی فرامی‌رسید ریزه صداهایی از گوشه‌های نهان‌خانه می‌شنیدم، و باز که آفتاب برمی‌دمید می‌دیدم ترتیب‌ها تغییر کرده؛ عکس دلبرکی گسسته و -باز نپیوسته- روی میز آمده، معوج، و پرده‌ای برآشفته و صندلی‌ای بیفتاده.

تا این‌که شبی به خود می‌آیم و تاریکی می‌پایم. خرخری شبیه آنِ گربه به گوش می‌رسد. در سکوت و تاریکی بر سر زانو به دنبالش می‌روم. جای پاهایش را لمس می‌کنم، کمی گرم‌تر شده و کمی نرم‌تر. گویی چیزی از ردّ پای او روییده. دستم را روی زمین می‌کشم به جُستن چیزی که نمی‌دانمش، که می‌رسم گرمای موجودی که گویی دنبالش بودم. زمین را چنگ می‌زنم «فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِّنْ أَثَرِ الرَّسُولِ»4 گوشم را تیز می‌کنم که می‌گوید «لا مِسَاسَ»5 و می‌فهمم که این سامری را نباید بسودن، که مبتلا کند به تب‌ها و اضطراب‌ها. دست را نزدیک‌تر می‌برم که صدایش بلندتر می‌شود به «لا مِسَاس!» و تقریباً انگار فریاد می‌دارد «دور شو که داء عُقام6 بر جان من بیفتاده.»

مقاومت بر خویش نتوانم –هرچند قیلَ که گربه را تجسّس و تتبّع اش به کشتن بداد7– و یک‌باره از زیر جایی که شاید شکمش باشد می‌گیرمش. درست ماننده ی گربه است، مُشعّر8 به وَبَر9، باز چونان پشمینه‌ی گربه. می‌بینم تب به جانم افتاده و آسیمه‌سری به روانم و آشفتگی به اندرونه‌ام. حال که لمسش کرده‌ام دیگر چه یک لمحه چه چندین شبان و روزان؛ یک سال تب برایم تقدیر شده «وَإِنَّ لَكَ مَوْعِدًا لَّن تُخْلَفَهُ»10، و فکر می‌کنم شاید چه نیکو تقدیری – چه بسا ارزنده.

در آغوشش می‌کشم و چنگ در گردنش می‌زنم. هر دو داغیم از تب. سرانگشتانم را که به میانه‌ی موهایش فرومی‌برم –شعف‌ناک- خرخر می‌کند، ولی وقتی بافت زیر پوست او را لمس می‌کنم چیزهای دیگری می‌شنوم، یا حتّی می‌بینم، بی آن‌که خود این همدم تازه‌یاب را ببینم.

دیشب در همین نوازش‌ها بود که شنیدم که مادرم می‌گفت «دیر شد، چرا نمی‌آیی؟»

«إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ عُجَابٌ»11 که با دستان خود می‌کاوم نایافته‌ها و نادیده‌هایی را که در روز روان اندرون نمی‌دیدم. «أَوَعَجِبْتُمْ؟»12 قطعاً که نه. که کیفیت این کاوش به هیچ‌چیز دیگر ماننده نیست؛ یعنی خطوط سرانگشت را که بر دانه‌دانه‌ی این موهای این گربه‌واره می‌کشم مانند ساز صدایش تغییر می‌کند، با هر تغییر در فشار غلظتش تغیّر پذیرد و به پرده‌ای دیگر بپرد و بر هر طرف که بنوازم نغمه‌ای دیگر کند در گوشه‌ای دیگر.

هرچند کآزمودم که بر او الگوی علّی‌13ای بنشانم از وی نبود سودم؛ و البته که هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق که من جرّب المجرّب حلّت به النّدامة.

کاش روی او اسمی گذاشته بودم تا اکنون، شاید می‌شد صدایش کنم، «بیا بپر بغلم» هرچند گاهی شک می‌کنم که آیا او یکی ست، یا چند تا. دوست داشتم چشمانش را ببینم، یا اصلاً رنگ و نقشش را. امّا گفتم که، تابه‌حال ندیده‌ام‌ش. شاید بهترین توصیفش، «هرلحظه به شکلی بت عیار برآمد» باشد، هرچند همواره دل‌بری نمی‌کرد و نمی‌کند، ولی به هر باره نهان شد.

من که جز خصایص گربه‌واره از او لمس نکرده ام، ولی شاید این‌گونه باشد، حالا کمی گربه‌گون تر.

برخی شب‌ها دیر می‌آید و در گرگ‌ومیش ردِ پایش را می‌بینم که بوده و چرخی زده و رفته. گاهی شب‌ها منتظرش می‌مانم، «به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش» و آن‌قدر «به راه باد نهادم چراغ روشن چشم» که آخرالامر بادی می‌زند که هم پنجره می‌بندد، هم خواب بر چشم می‌پاشد. باز نیمه‌شب از خواب می‌پرم و صورت گربه‌گون ش را بر گونه‌ام می‌یابم. گاهی که می‌بویمش بوی گردن کودکانه‌ی حیّان را می‌دهد و گاه زلف لاواندولا آلوده‌ی تسلّی و گاه گیسوی ابلق و شیربادامینه ی صلیح. تجربه ی عجیبی‌ست. گاهی به سرم می‌زند که عمر دیوانه دیری نپاید.

دفعاتی شده بود که به اندرونی نگاهی نداشتمی، مشغول به عالم واقعیات خارجیه بوده‌ام که دیدم لخته‌خون‌هایی به سینه و خرقه دارم. جیب مراقبت فراخ کردم و نگاهی به آن‌چه برخی حرم الله گویندش انداختم. دیدم طوفانی آمده و چراغ برهم زده و گربه‌واره هم ترسیده بر درودیوار پنجه کشیده. ملالت زده از این معاشرت تب‌آلوده نشسته‌ام که نفسی تازه کنم و دنباله‌ی کار خویش گیرم، که آرام می‌پرد روی پای من. بوی خون می‌دهد. می‌ترسم. در تاریکی پی زخم او می‌گردم و به ازای هر مویی که رد می‌کنم خاطره‌ای می‌آید و اندوهی و شعف ای. دستم به گرمای روان خون که می‌رسد، پنجه‌ی دیهیم در قلبم می‌خلد و گربه‌واره نعره برمی‌آورد. که فکرش را می‌کرد بعد این‌همه سال؟

در آن به‌هم‌ریختگی اندرونی گربه‌واره را مرهم می‌نهم، به مشقّت –تمامه-؛ که هم طوفان خانه آشفته، هم این موجود عجیب از تب و جراحت طاقت ازدست‌داده و ملول گشته، هم نوری به اندرونه نتافته که ببینم چه می‌کنم و چه می‌جویم.

آمدم بیرون و لخته‌ها زدودم و خرقه برشستم. کمی بر جیکستان ترشّح کرد، چنان‌که افتاد و دانستی.

گاه می‌بینی که بر جداره‌ی سینه کوبشی می‌شنوی که به تپش نماند. یا خراشی در گلو می‌بینی که به سرفه و سُعال14 هم ننشیند. کافی ست بروی داخل و گربه‌واره را بیابی که پنجه و پوزه بر دیوارها می‌کشد یا پیشانی بر پنجره می‌کوبد، و او خود پیش‌تر چراغ کشته به‌رسم آن‌که رخساره به کس ننمود آن گربه‌ی هرجایی.

الآن، دقیقاً همین الآن، افتاده دنبال ترس روز مسابقه‌ی شنا در آن دبیرستان ویران، و ترس زودتر از سوت پریدن و دفعاتی که بعضاً از عجله به آب افتاده بودم. مشت می‌کوبد بر این دنده‌های قفسینِ سینه‌ام.

از آن‌جا که عطش می‌زاید این باده، گاهی بسی وسوسه می‌شوم زود به زود اندرونه را تاریک کنم و خوراک خاطراتی و موسیقایی فراهم کنم تا گربه‌واره بیاید، و تجربه و مکاشفه کنیم. اعتیاد ناگفتنی ای ست، تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی.

حال به این فکرم که این‌ها را چه گونه به اینِکه بگویم، چه گونه توضیح دهم که ناخودآگاه خود را کشف کرده بودم ایّامی و اکنون مدّتی ست که این همدم غیبی را یافته‌ام.

اگر اینِکه بپرسد «فَمَا خَطْبُكَ؟»15

قطعاً خواهم گفت «بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ.»16

 

___________________________________________________

پی‌نوشت | 5 آپریل 2017، 16 فروردین 96.

بالأخره امروز برای گربه‌واره ام اسم انتخاب کردم؛ شیرانه.

که ابعاد و بغل‌پذیری‌اش به شیر بیشتر می‌خورد تا این ریزه گربه‌ها.

 

 

  1. تقریباً همه ی عبارات ایتالیک/ایرانیک یا تضمین از شعر و مثل اند، یا اسامی عَلَم عموماً جایگزین اسامی انسان‌هایی واقعی، با گوشت و پوست و استخوان.
  2. Ineke
  3. Psyche
  4. به اندازه ی مُشت‌پرکننده‌ای از ردّ پای فرشته فرستاده به پنجه برکندم – طه، 96
  5. اضطراب سامری. از طه، 97
  6. بیماری دشوار که به نشود، و به ضم افصح است. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) – دهخدا
  7. Curiosity killed the cat
  8. کرکین، پشمینه
  9. پشم شتر، خرگوش، روباه، و امثال آن ها – عمید
  10. و تو هنگامه ای از عذاب داری که از آن سر نتوانی پیجاندن – طه، 97
  11. ص، 5
  12. اعراف، 63 و 69
  13. Causal Model
  14.  خفیدن. (المصادر زوزنی ). سرفیدن. (منتهی الارب ). سرفه وآن حرکت ریه است که بدان طبیعت اذیت را از ریه و اعضایی که متصل به آن است دفع می‌کند و آن مر سینه را مانند عطاس است مر دماغ را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). – دهخدا
  15. پس به چه انگیزه ای؟ طه، 95
  16. چیزی بدیدم که آنان ندیدند – طه، 96

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *